زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زینب بانو

یک آغاز

یکشنبه 28 تیر 1394 2 شوال همراه مامان من برای صله رحم به خانه عمه، دخترخاله و خاله بزرگ بنده رفتیم. خیلی عالی بود و دیداری تازه کردیم. وقتی برگشتیم من با توکل برخدا پروژه از پوشک گرفتن شما را آغاز کردم. بسم الله الرحمن الرحیم دخترکم برای نداشتن پوشک با تمام قوا مقاومت کرد. هر جایی که دوست داشت کارش را انجام داد و با نگاه مظلومانه به من گفت اششال نداره (اشکال نداره) دفتر خاطرات تولد یکسالگی اش را با انجام کارش بر آن خراب کرد و ناراحتی من را از عدم همکاری هایش به چشم دید. هرچند بسیار بسیار ناراحت و عصبی شده بودم، بر خودم مسلط شدم اسباب بازی هایی را که مدتی بود از دسترس بانو خا...
3 مرداد 1394

شاهکار جدید

شنبه 27 تیر  1394 عید سعید فطر لحظات پربرکت ماه مبارک به پایان رسید و ختم شد به نماز باشکوهی زیر آسمان آبی که من به تنهایی برای ادای آن رفتم. باباعلی تا نماز صبح بیدار بود و نتوانست من را همراهی کند. شما هم در کنار بابا خوابیدی. وقتی با ظرف حلیمی که بعد از نماز به نمازگزارها داده بودند برگشتم هر دوی شما هنوز در خواب ناز بودید. کمی منتظر ماندم. درست وقتی که خواب به سراغ من هم آمده بود شما چشم های نازنیت را با لبخند به روی من باز کردی. بلند شدم و در آغوش کشیدمت. آنقدر با هم روی تخت بالا و پایین پریدیم و صدا زدیم باباجون حلیییییم باباجون حلییییم! که بابا علی هم با لبخند چشمانش را باز کرد. شما رفتید نان تازه بخرید و من حلیم را گر...
3 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد